[size=medium]بچه بودم دوران ابتدائی قرار بود خونه ما مهمون بیاد و مادرم منو پی وسیله ای خونه دائی فرستاد یه یک کیلومتری یا یه کم بیشتر فاصله داره من رفتم تو خودم بود و هزارتا فکر خیال بچگی تا رسیدم دم در خونه دائی رفتم در بزنم ،یادم نیومد برای چی این جا اومدم هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر نتیجه میگرفتم بهترین کار این بود برگردم و بپرسم از مادرم که چی بود
حالم گرفته بود و حال برگشت رو نداشتم ولی چاره ای نبود برگشتم همش فکر که چی بود درست دم در خونه بود یادم اومد
ای تف به این شانس[/size] Iran-forum-ir (20)